ستاره صبح
از مغزت استفاده کن:D

<-PollName->

<-PollItems->






در اين وبلاگ
در كل اينترنت

 مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.

پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله

پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟

مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟

پسر گفت: من شتری ندیدم!!!

مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.

قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟

پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.

قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی.

بله دوستان این یک مثل قدیمی است که همه ما شنیده ایم و هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود. آسودگی در کم گفتن است، و چکار داریم که در کار دیگران دخالت کنیم.

پس شتر دیدی، ندیدی.


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:حكايت شتر دیدی ندیدی!,پرحرفی,دردسر,چکار داریم , توسط میلاد مهدی نیا

  یروز شیطان را دیدم ، در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند. هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود غرور ، حرص ، دروغ ، جاه طلبی ... . هرکس چیزی میخرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی را. 


شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند . موذیانه خندید و گفت: من با کسی کاری ندارم و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال میکنم نه کسی را مجبور می کنم که چیزی از من بخرد.


می بینی ! آدم ها خودشان دور من جمع می شوند. آن وقت سرش را نزدیک آورد و گفت : البته تو با آن ها فرق می کنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و مومنی آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه و به جای هر چیزی فریب می خورند.


از شیطان بدم می آمد . اما حرف هایش شیرین بود . گذاشتم حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم و با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه را باز کردم. توی آن اما از غرور چیزی نبود. جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق پخش شد فریب خورده بودم ، فریب.دستم را روی قلبم گذاشتم ، قلبم نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم عبادت دروغیش را به سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم اما شیطان نبود . او رفت. داشتم های های گریه می کردم. اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلیم را با خود ببرم . صدایی شنیدم...صدای قلبم را...و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:داستان,کوتاه,, توسط میلاد مهدی نیا

 دربنی اسرائیل عابدي بود، به او گفتند : در فلان مکان درختي است که مردم آن را مي پرستند. عابد خشمناک شد و تبر بردوش گذاشت تا برود آن درخت را قطع کند.

شيطان به صورت پيرمردي در اه او آمد و گفت:کجا مي روي ؟

عابد گفت: مي روم تا درخت مورد علاقه مردم را قطع کنم، تا مردم خدا را بپرستند نه درخت را، شيطان گفت: از اين کار دست بردار، خداوند رسولاني دارد، اگر قطع اين درخت لازم بود، خداوند آنان را مي فرستاد تا آن درخت را قطع کنند، من نمي گذارم درخت را قطع کني و باعابد گلاويز شد، عابد شيطان را بر زمين زد .شيطان گفت مرا رها کن تا پيشنهادي به تو بدهم و آن پيشنهاد اين است که من روزي دو دينار زير بالش تو مي گذارم.

عابد گفت: اين بهتر است از قطع درخت، روزي يک دينار آن را صدقه مي دهم و يک دينار آن را هم خرج خودم مي کنم .عابد دو روز در زير بالش خود دو دينار ديد وخرج کرد ولي روز سوم از دينار خبري نبود و ناراحت شد و تبر رابرداشت تا برود و درخت را قطع کند . شيطان در راهش آمد وگفت: ديگر نمي تواني درخت را قطع کني و با عابد گلاويز شد و عابد را بر زمين زد .

 گفت: چرا آن دفعه من پيروز شدم و اين دفعه تو پيروز شدي؟

شيطان گفت:

دفعه اول تو براي خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتي لذا خداوند تو را بر من مسلط کرد ولي اين باربراي خود و دينار خشمگين شدي و من بر تو مسلط شدم.


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:شيطان,خدا,عابد,اخلاص,پيروز, صدقه,اخلاص,بنی اسرائیل, توسط میلاد مهدی نیا
   
 
 
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را

که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .

سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...

مهم درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشود ...


ادامه مطلب
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 30 فروردين 1386برچسب:داستان,کوتاه, توسط میلاد مهدی نیا
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی :